برگ کوچک


برگ کوچک با چشمانی خیس آماده مردن شد
باد تندی شروع به وزیدن کرد … دستان برگ از ترس می لرزید و تنها روی تک شاخه ی خشکی نشسته بود
چشمانش را به آسمان دوخت و در انتظار مرگ نشست
دلش گرفته بود اما…
باز هم تنها بود و مجبور بود مثل همیشه حرفهایش را به گوش باد بسپارد اما اینبار…
اینبار باد آمده بود تا او را با خود ببرد.. اینبار باد گوشی برای شنیدن حرفهای برگ تنها نداشت…

برگ شروع به صحبت کرد:
خدایا…
خدایا…
مگر من، برگ به این کوچکی چقدر از دنیای بزرگ را اشغال کرده ام که…
ناگهان شبنم اشک صورتش را پوشاند و او غرق گریه شد…
اشکهایش مجال حرف زدن را از او گرفتند و او بی وقفه بارید…
آنقدر بارید که دیگر متوجه بارش آسمان نشد… چشمانش را که باز کرد دیگر روی درخت نبود ، تنش درد می کرد
به سختی نفس میکشید …
به زحمت از جایش بلند شد که ناگهان سنگینی هولناکی را روی سرش حس کرد و دیگر هیچ چیز نفهمید…
.
.
.
و یک برگ پاییزی دیگر نیز زیر قدمهای زمینی ها به سوی آسمان پر کشید.
ای کاش می توانستیم صدای طبیعت را بشنویم.
شاید اینگونه، با شنیدن صدای فریاد برگ های کوچک کمی دلرحم تر می شدیم و کمی
مهربانتر روی زمین گسترده ی آن یگانه بی همتا گام بر میداشتیم…
ای کاش…


[ بازدید : 1015 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ دوشنبه 24 آذر 1393 ] [ 17:16 ] [ خواجه یحیی صدیقی ]
نام :
ایمیل :
آدرس وب سایت :
متن :
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B /:) =D> :S
کد امنیتی : ریست تصویر
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]