شیشه کتابخانه
مردی شبی رادر خانه ای روستایی می گذراند...؛
پنجره های اتاق باز نمی شد .
نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست
آن را باز کند . با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد
و سراسر شب را راحت خوابید .
صبح روز بعد فهمید که شیشه کتابخانه را شکسته است وهمه شب، پنجره بسته بوده
است...!
" او تنها با فکر اکسیژن ، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود...!!! "
[ بازدید : 903 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]