داستانک
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. بجامع کوفه درآمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
مرغ بریان بچشم مردم سیر***کمتر از برگ تره بر خوانست
وانکه را دستگاه و قوت نیست***شلغم پخته مرغ بریانست
گلستان، باب سوم: در فضیلت قناعت.
[ بازدید : 421 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]